بتی،زیبا رخی،ماهی، دلارایی کمند انداز ماهر پیشه گیسویی خدائی جلوه ای،بی مثل و همتایی به ابروی کمانی برده تاب از دل به گیسو صید جانها کرده هر جایی ز بس یارب پریشان کرده او مارا دل از کف داده ام من ، بی تمنایی غبار پای او را بوسه ها دادم پی اش هر سو روانم چون زلیخایی ز حالم آگهی دارد، خدا داند؟ نیامد تا بپرسد از چه تنهایی؟ میان من ، و تو، جز من حجابی کو؟ چو کورم من چه حاصل گر تو پیدایی؟ فراقت آتشی بر جان مشتاقان وصالت مرهی بر زخم شیدایی چه میگردد اگر پیراهنت آید کجایی ای که همچون یوسف مایی؟ دل من بیش از این طاقت نمی داند هوایت کرده ام، این جمعه می آیی؟ چو احسان، من به سرو یار می نازم مه ما را به عالم نیست همتایی شاعر : احسان اکابری اسیرم من به عشق سرو بالایی
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |